سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/11/18 | 10:54 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

اواسط دهه شصت و ماه مبارک رمضان بود که به پارک ساعی رفته بودم . پارک را در محلی که قبلاً دره سرسبزی بوده تاسیس کرده بودند و به این لحاظ قسمتهایی از آن دارای شیب تند است . بنده روی نیمکت بالای قسمت شیب نشسته بودم و داشتم با شطرنج و کتابی که در آن مورد آورده بودم ، تمرین میکردم که صدای ناله خانمی در قسمت انتهایی پایین شیب توجهم را جلب کرد . دیدم خانمی خودش را روی چمنها انداخته و همراه با به پهلوها غلطیدن با ناله فریاد میکشد . در همین هنگام مرد تنومندی که موهایش سرش را از ته تراشیده بود و عرق گیر سفیدی بر تن داشت به او نزدیک شد و با او به گفتگو پرداخت در آن لحظه تصور کردم که آن زن معتاد است و آن مرد هم فروشنده مواد و زن از عدم دسترسی به مواد درد میکشد . همینطور که مشغول مطالعه و تمرین شدم باز صدای ناله زن بلند شد و اینبار کمک میخواست . شطرنج را جمع کردم و بآرامی و با کمی ترس از پله ها بسمت ایشان راهی شدم . کسی آن حوالی نبود و او همچنان به ناله و تقاضای کمک ادامه میداد وقتی نزدیک شدم برگشت و مرا نگاه کرد اما هیچ نگفت منهم که دیدم چیزی نمیگوید تردیدم از اینکه گمان میکردم که از عدم دسترسی به مواد ناله میکند بیشتر شد و از آنجایی که تیپ و چهره بنده به آن گروه نمیخورد فهمیده که از دست من کاری ساخته نیست و تقاضای کمک از کسی که آلوده به مواد نیست فایده ای ندارد . لذا راه را کج کردم و به سمتی دیگر رفتم . مقداری که پیش رفتم مرا صدا کرد و از من کمک خواست و خدا را هم قسم میداد . برگشتم و بسوی او رفتم ، وقتی نزدیک شدم مشاهده کرم که آن خانم حامله است و بخاطر نزدیکی تولد کودکش دارد درد میکشد . اینکه ایشان با آن وضعیت آنجا چکار میکرد بخودش مربوط بود و ما در آن مورد کنجکاوی نکردیم . سه نفر آقا و چهار دختر خانم را از اطراف جمع کردم و با گفتن موضوع آنها را برای کمک خواستم . یکی از آقایان ماشین داشت و قرار شد آنرا که بالای پله ها و ضلع غربی پارک در خیابان ولی عصر بود به سمت درب شمالی که پله نداشت بیاورد . او که رفت به دخترها گفتم که بلندش کنند تا به آنجا ببریم اما دخترها با گرفتن چهار مچ دستها و پایش وضعیت نامناسبی برایش بوجود آوردند و بدنش به زمین کشیده میشد. منکه این وضعیت را دیدم به آنها گفتم که اینطور نمیشود و به یکی از آقایان که ورزشکار بود و از چهره اش انسانیت آشکار بود گفتم که آقا الآن وقت این حرفها نیست و شما بلندش کن بسمت درب پارک ببریم . او هم همینکار رو کرد و مانند این فیلمها او را روی دو دست بلند کرد و بسمت درب پارک براه افتادیم . مقداری که نزدیک شدیم من سریعتر رفتم که با آن آقایی که قرار بود ماشین بیاورد هماهنگ کنم اما او نیامده بود و شاید احساس دردسر و خطر مانع از آمدنش شده بود . آنجا خیابان پیچ در پیچی دارد که بسمت خیابان ولی عصر میرود . همینطور که برای یافتن ماشین بسمت آنجا میرفتم دیدم یک راننده تاکسی کنار جوی پارک کرده و درب سمت شاگرد را باز گذاشته و خودش داخل جوی رفته و برای اینکه کسی نبیند خودش را استتار کرده و دارد هندوانه نوش جان میکند به او که موضوع را گفتم حاضر به همکاری شد و باتفاق جوانی که خانم را حمل میکرد بسوی بیمارستانی که داخل یک خیابان فرعی در اوائل خیابان مطهری بود حرکت کردیم . جالب اینجا بود که آن خانم بمحض اینکه روی تخت قرار گرفت بچه به دنیا آمد و پرستاری بلافاصله با لبخندی زیبا آن خبر را برای ما آوردند . من به آن دو نفر گفتم که آقایان کار ما دیگر تمام شد و باید زودتر از آنجا برویم اما یکی راننده اسرار داشت که بداند بچه دختر است یا پسر ؟! و من او را قانع کردم که هر چه زودتر محل را ترک کنیم . امیدوارم که از خواندن این خاطره لذت برده باشید .




  • فرش
  • بک لینک انبوه
  • ضایعات